وبسایت بسیجیان پایگاه شهید مطهری ده آباد

پشتیبان ولایت فقیه باشید تا به مملکت شما آسیب نرسد امام خمینی ره

وبسایت بسیجیان پایگاه شهید مطهری ده آباد

پشتیبان ولایت فقیه باشید تا به مملکت شما آسیب نرسد امام خمینی ره


ماجرای شفا گرفتن اسیر نابینا در ماه رمضان/ وقتی اسرا فرمانده اردوگاه را وادار به نرمش کردند


کی از همبندان ما که مهارت خوبی در تیراندازی داشت در اثر فشارهای جسمی و روحی چشم‌هایش را از دست داده بود. دکترهای عراقی هم که او را معاینه کردند، تأیید نمودند که کور شده است.


گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»؛ هوشنگ جدیدیان از آزادگان دفاع مقدس تعریف می‌کند: چند روزی مانده بود به ماه رمضان. من و دوستانم رفتیم پیشواز. اگرعراقی‌ها می‌فهمیدند که روزه داریم، به هر طریقی که بود، سعی می‌کردند آن را با طل کنند.


ما سهمیه خیلی کم ناهار را که حدود یک لیوان برنج بود، نگه می‌داشتیم برای افطار؛ البته آن را پنهان می‌کردیم که بهانه‌ای به دست عراقی‌ها ندهیم. روزهای اول نمی‌خواستند قبول کنند که اسرا روزه می‌گیرند، اما با مقاومت بچه‌های مسلمان ایران، سرشان به سنگ خورد، طوری که غذا را موقع افطار می‌دادند.


این ماه پر برکت، در اسارت، صدها برابر پر برکت‌تر شده بود. الان نمی‌توانم احساسم را از افطار و دعاهای قبل و بعد از آن، خصوصاً یادی که از شهرها و خانواده مان بعد از افطار تا سحر می‌کردیم، بیان کنم. برای اینکه خوابمان نبرد، مجبور بودیم تا سحر بیدار بمانیم. آن ماه چه ماه خوبی بود!


ابوالقاسم بیجاری: با وجود آنکه غذای مختصری می‌دادند، روزه رمضان ترک نمی‌شد. من خودم از یک سرباز عراقی که دست و پا شکسته به فارسی صحبت می‌کرد، شنیدم که گفت: مگردیوانه اید که روزه می‌گیرید؟ مگر شما چه می‌خورید که حالا روزه هم بگیرید؟ با غذای کمی که به شما می‌دهند، دیگر جای روزه گرفتن نیست. در دل گفتم: آری ما دیوانه ایم. دیوانه مکتب و انجام فرائض آن.


سید مجتبی عابدی: در اردوگاه تکریت بودم. یکی از همبندان ما که مهارت خوبی در تیراندازی داشت و تیرش کمتر ممکن بود به خطا برود، دوران و روزهای سختی در اسارت داشت؛ انواع و اقسام کمبودها و سختیها همراهش بود، همه این‌ها رویش اثر گذاشته و چشم هایش را از دست داده بود. دکترهای عراقی که اورا معاینه کردند، تأیید نمودند که کور شده است.


روزهای اسارت پشت سر هم می‌آمد و می‌رفت تا اینکه ما ه مهمانی و رحمت خدا –رمضان- رسید. آن عزیز آزاده، در شب بیست و یکم، خواب مولایش- حضرت علی (ع) را می‌بیند. من الان از جزئیات آن خواب چیزی در ذهن ندارم، ولی فریادهای پر شوق و هیجانش هنوز در گوش ماست. او فریاد می‌زد که می‌تواند ببیند و تعجب همه مخصوصاً نگهبان‌ها را برانگیخت. وقتی دکترهای عراقی بینایی چشمهایش را تأیید کردند، همه نظامی‌هایی که در اردوگاه دیگر بودند، آمدند برای دیدنش!

 

قربان علی دانش آموز: تصمیم گرفته بودیم نماز عیدفطر را در محوطه اردوگاه اقامه کنیم. عراقی‌ها هم که بو برده بودند، آماده شدند. نماز عید را خواندیم. اواخر آن بود که با حملة آن وحشی ها روبه‌رو شدیم. بعد از رفتن به آسایشگاه، اعتصاب کردیم. عراقی‌ها که روی اعتصاب خیلی حساس بودند، به دست وپا افتادند که اعتصاب را بشکنیم. ما قبول نمی‌کردیم و شرط شکستن توهین نکردن آنها به بچه‌ها قرار داده بودیم. خیلی هم تأکید کردیم که آنها باید این شرط را از پشت بلندگو بگویند.


اعتصاب که طول کشید، فرماندة اردوگاه آمد به آسایشگاه و گفت: من همان چیزی که شما می‌خواهید، می‌گویم، اما نه از بلندگو. حاضرم به تک تک آسایشگاهها بروم و به همه اطمینان بدهم که دیگر به آنها توهین نخواهد شد. ما قبول نکردیم. اتفاقاً در همان روز ذخیرة آب ما تمام شد.


عده‌ای از برادر‌ها پیشنهاد دادند که کوتاه بیایم و عده‌ای هم مخالف بودند. چیزی نگذشت که یک تکه ابر افتاد روی ارودگاه و بعد باران بود که هیکل اردوگاه را دردستان آبی خود شست. فوراً به سطلی که درآسایشگاه بود، یک تکه سیم وصل کردیم و آن را زیر ناودان گذاشتیم. با پرشدن آن، خیالمان از بابت آب راحت شد.


روز پنجم بود که باز فرماندة اردوگاه آمد و گفت که حاضر است آسایشگاه به آسایشگاه برود و آنچه را که ما می‌خواهیم بگوید. معلوم بود که اعتصاب کارگر شده، از طرفی نیز دیدیم که سر فرود آوردن آنها به خواستة ما تا همین حد هم در خور است، بنابراین قبول کردیم که با بهترین و عالی ترین نرمش در برابر دشمن، اصالت خودمان را هم حفظ کنیم.


عابد کردیانی: ماه مبارک رمضان بود و طبق معمول همه روزه، از یک بعد از ظهر تا ساعت هفت شب برای آمار گرفتن سر پایمان نگه داشتند. کاری که همه اش نیم ساعت هم طول نمی‌کشید، آنها نزدیک به شش هفت ساعت طول می‌دادند.


یک روز بچه‌ها را خیلی اذیت کردند. به همین خاطر سر و صدای دوستان درآمد. آنها هم به جای اینکه دست از آزار و اذیت بچه‌ها بردارند، تمامی ما را کنار یک گودال بردند؛ گودالی پر از کثافت و گل. بعد پانزده سرباز کابل به دست به ردیف ایستادند و بچه‌ها را داخل گودال انداختند و مدام می‌گفتند: غلت بزنید! بعد هم با شلاق، آن قدر بچه‌ها را زدند که خودشان خسته شدند. هنگام اذان شب هم، نه گذاشتند کسی افطار کند، نه نماز بخواند.


عباس محرچی: ماه رمضان از راه می‌رسید همه ما می‌خواستیم که در این ماه آزادانه به عبادت و دعا و مراسم مذهبی مخصوص این ماه بپردازیم. عراقی‌ها از ارشد آسایشگاه جلوگیری از این مراسم را می‌خواستند. دو سه روز اول ماه رمضان به وسیله یکی از بچه‌های قدیمی‌تر و با تجربه‌تر موافقت ارشد را به دست آوردیم و مراسم و برنامه‌های خود را برگزار کردیم. چون ارشد آسایشگاه از طرف عراقی‌ها انتخاب می‌شد عموما مخالف میل و نظر اسرا بود و در نتیجه افراد داخل آسایشگاه‌ها بدون موافقت او کارهای خود را انجام می‌دادند.


در تمام آسایشگاه‌ها غالبا هر ارشد بیرونی یک معاون داشت که ممکن بود به عراقی‌ها معرفی کند. این معاون ارشد داخلی محسوب می‌شد. عباسعلی گودرزی یکی از اسرایی بود که دست به اقداماتی درون آسایشگاه زد و بدون هیچ انتخابی از سوی اسرا به عنوان مسئول داخلی آسایشگاه پذیرفته شده بود.


شب بیست و یکم ماه رمضان عباسعلی شروع به صحبت کرد. ابتدا مقداری از تاریخ اسلام را یادآور شد و سپس به مسائل داخلی آسایشگاه پرداخت. همیشه خبرها و جریانات داخل آسایشگاه به گوش عراقی‌ها می‌رسید و باعث دردسر و ناراحتی ما می‌گشت. بنابراین او این طور گفت: امشب هیچ عراقی درون آسایشگاه نیست. پشت پنجره هم کسی قرار ندارد. تنها ما پنجاه، شصت نفر داخل آسایشگاه هستیم.


مکثی کرد. سکوت بر آسایشگاه حاکم شد. ادامه داد: بیایید اگر اخبار داخل آسایشگاه را برای عراقی‌ها بازگو می‌کنیم توبه بکنیم و قسم بخوریم که این کار را نخواهیم کرد. او بدین وسیله همه را از خبرچینی که عراقی‌ها از آن بهره می‌بردند منع کرد.

  • یار مهدی