وبسایت بسیجیان پایگاه شهید مطهری ده آباد

پشتیبان ولایت فقیه باشید تا به مملکت شما آسیب نرسد امام خمینی ره

وبسایت بسیجیان پایگاه شهید مطهری ده آباد

پشتیبان ولایت فقیه باشید تا به مملکت شما آسیب نرسد امام خمینی ره

می‌گفت با قرآن سیر شوید/ منشی امیرالمومنین‌ شده‌ام

شب خواب دیدم کنار نهر آب زلالی نشسته و کبوتری را به دست گرفته. گفتم: مادر جان، علی، این جا چه کار می‌کنی؟ خندید و با خوشحالی گفت: مادر من منشی امیرالمومنین(ع) شده‌ام.

به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس از کرمان، دیگر چشمه‌ی اشکم خشک شده، از بس هر روز می‌بینمش و برایش زار می زنم. می‌گویم علی آقا بگو با آن دست مجروحت، لباس بسیجی‌ات را چطور می‌شویی؟

ابوالفضل العباس من، حالا در رکاب کی هستی؟

شب به خوابم می‌آید و می‌گوید: اسلام از خون مسلم است که زنده و پابرجا مانده. بعد می‌خندد و می‌گوید من زنده‌ام، ناراحت نباش.

حالا از کجا بگویم. چطور؟ از کسی که همیشه با من است حرف بزنم؟ او مثل درد است. یک درد شیرین که باید همیشه روی سینه من باشد، تا بفهمم مادر شهید هستم، از این درد شیرین راضی هستم و اجازه می‌دهم تا روز به روز، بیشتر در وجودم پخش بشود. بچه که بود، می‌گفتم یواش بزن، الان قلبت کنده میشه. اما او تندتر می‌زد. نمی‌خواست با من لج کند، عاشق بود. مثل اینکه بداند، جلو آتش نباید برود، اما باز هم می‌رود. این دیگر از پروانه نیست از آتش است .به همین خاطر محکم به سینه می‌کوبید و می‌گفت: حسین جان! حسین آتش عشق او بود که شعله ورش می‌کرد. علی آقا هم عاشق بود، مثل محمود برادر کوچکترش، که او هم مثل خودش شهید شد.



کاش احمد هم شهید می‌شد. برادر بزرگش را می‌گویم که سرطان مغز استخوان گرفت و اجل مهلتش نداد. علی آقا از نوجوانی، با همه بچّه‌های هم سن و سال خودش فرق می‌کرد. ما نفهمیدیم او چه وقت قرآن را یاد گرفت. فقط روزی دیدم چند نفر از بچه‌های محله را جمع کرده و به خانه آورده .گفتم: علی آقا، با این بچّه‌ها چه کار داری؟

گفت: می‌خواهم به این‌ها قرآن یاد بدهم.

از همان بچّگی،‌ از این که می دید بچّه‌ها بیهوده میان کوچه و بازار راه افتاده‌اند، ناراحت می‌شد. عده‌ای هم از این که می‌دیدند علی آقا بچّه‌ها را به نماز و روزه دعوت می‌کند، ناراحت می‌شدند. علی آقا، تا روزی که به شهادت رسید، بزرگتر از سن و سال خودش فکر می‌کرد. یادم می‌آید در همان دوران کودکی که بچه‌ها را به خواندن قرآن دعوت می‌کرد،‌ بعد از کلاس، چند نفر از کسانی که نمی‌خواستند علی آقا بچّه‌ها را تعلیم بدهد، در حالی که با چوب به پیت می‌کوبیدند، می‌گفتند: شیخ علی آمد... شیخ علی آمد....

آنها نمی دانستند که آرزوی قلبی این جوان این بود که روزی شیخ شود. ما به جز مهر و محبت از او چیزی ندیدیم؟ خدا شاهد است نه به خاطر این که بچّۀ من است، اما باید بگویم او نمونۀ واقعی شیعه‌ی علی بود.

یک بار هم ندیدم که این جوان، حرمت موی سفید ما را بشکند،‌ بی سوادی ما را به رخ بکشد، حرف تلخ بزند یا حقیرمان کند. از در اتاق که وارد می‌شدم،‌ از جا نیم خیز می‌شد. اگر بیست بار هم می‌رفتم و می‌آمدم، همین کار را می‌کرد .می‌گفتم: علی جان، مگر من غریبه هستم؟ چرا به خودت زحمت می‌دی؟

می‌گفت: این دستور خداست.

روزی که خانه نبودم و او از جبهه آمده و لباس‌های شسته نشده‌ای را در گوشه حیاط دیده بود، تشت و آب آورده و با همان لباس ساده‌ی بسیجی و دست مجروح و فلج، لباس‌ها را شسته بود. وقتی رسیدم، دیدم دارد لباس‌ها را روی طناب پهن می‌کند. چقـــدر هم تمیز شسته بود!

گفتم: الهی بمیرم مادر. تو با یک دست چطوری این همه لباس را شستی؟

گفت: اگر دو دست هم نداشتم، باز هم وجدانم قبول نمی‌کرد من این جا باشم و تو در زحمت باشی!

یعنی اهل کمال بود. همه چیز را می‌فهمید. اوایل دشمنان انقلاب خیلی تلاش کردند با ضربه زدن به روحیۀ خانوادۀ این بچّه‌های پاک، مسیر انقلاب را عوض کنند،‌ اما دیدیم به لطف خدا نتوانستند.

این انقلاب و بچّه‌های انقلابی، از همان روزهای اول دشمنانی داشتند که خدا لعنت کند آنها را. اینها، یک مشت خان و خان زاده بودند و اجنبی، یا کسانی که دستاویز آنها شده بودند.


علی آقا، از همان روزهای اول هم به این‌ها امان نداد. زندگی خودش را وقف این کرده بود که نگذارد انقلابی که با خون به ثمر نشسته است، دستاویز غافلان بشود.

یادم می‌آید زمانی که جنگ شروع شد. همین کسانی که از انقلاب ضربه خورده بودند، شایع کردند علی آقا تیر خورده، خیلی نگران شدم؛ چون تازه فکّش خوب شده بود. رفتم و از (شهید) اکبر شجره پرسیدم: علی آقا مجروح شده؟ چرا راستش را به من نمی‌گویید؟

گفت: مادر، این شایعۀ دشمن است تا روحیه‌ی شما را خراب کنند.

چند روز بعد که این خبر به منطقه رسیده بود، تلفنی تماس گرفت و گفت: مادر، اگر گفتند علی آقا تیر خورده، بگو، آره، خورده، اما خوب می‌شود. بگو: شما هم اگر مرد هستید و راست می‌گویید، بروید لااقل برای خاک مملکت، با دشمن بجنگید تا فردا به خفت و خواری نیفتید...او بزرگ فکر می‌کرد.



و این روحیه از همان دوران نوجوانی در او بود. حق و باطل را خیلی خوب تشخیص می‌داد. ده – دوازه ساله بود که یکی از اقوام به منزل ما آمد و گفت قرار است شاه به کرمان بیاید.

وقتی رفت، دیدم علی آقا با غضب به او نگاه می‌کند. گفتم: علی آقا، چرا ناراحت هستی؟ مگر حرفی به تو زد؟

گفت: نه

گفتم: پس چرا ناراحتی؟

گفت: این همه راه آمده که بگوید شاه می‌خواهد به کرمان بیاید؟ چه فرقی به حال ما می‌کند؟ شاه الان می‌داند وضع ما و این مردم چطوری است؟

بعد دندان‌هایش را به هم فشرد و گفت: به خدا اگر زورم می رسید، گردنش را می گرفتم و آن قدر فشار می‌دادم تا خفه بشود. این قدر از ظلم و ظالم نفرت داشت.

بچّه‌های جبهه می‌گفتند علی آقا به حدّی ارتباطش با خدا نزدیک است که از بعضی کارها و چیزهایی که با چشم هم نمی‌بیند، مطلع می‌شود. یک بار در گلبافت کرمان زلزله شد. خبر زلزله به منطقه هم رسیده بود؛‌ چون خیلی از رزمنده‌ها برای اطلاع از سلامتی خانواده و آشنایان و اقوام به مرخصی آمدند، اما علی آقا یک ماه بعد پیدایش شد.



گفتم: مادر، ما برای تو این قدر بی اهمّیت هستیم که نخواستی از حال ما با خبر باشی؟ همه از دور و نزدیک ریختند توی شهر تا از سلامت اقوام خودشان مطلع بشوند، آن وقت تو احوالی از این پیرمرد و پیرزن نپرسیدی؟

خلاصه خیلی گله کردم. علی آقا با آن قیافه‌ی مظلوم، صورتم را بوسید و گفت: مادر جان، احتیاجی نبود که بیایم؛‌ چون خبر سلامت شما و اقوام را پرسیده بودم. نفهمیدم چه گفت: اما حرفش به دلم نشست. بغلش کردم و اشکم با لباس بسیجی‌اش پاک شد.

یک روز، در یک تنگ غروب که با علی نشسته بودیم و حرف می‌زدیم، نمی‌دانم چی شد که گفتم: مادر کاش زودتر ازدواج می‌کردی و تا من نمردم لباس دامادی را به تنت می‌دیدم،‌ آخر تو کی داماد می‌شوی؟

مجرد که باشی خدا غضبش می‌گیرد. البته چند بار گفته بودم. اوایل جواب نمی‌داد؛ اما وقتی فهمید این آرزوی قلبی یک مادر است، به خاطر این که دل من خوش باشد، گفت: مادر می‌خواهم ازدواج کنم.

گفتم: الهی شکر، بگو چه کسی را می خواهی تا به خواستگاری بروم.

می‌دانستم به خاطر رضایتِ دل ما می‌خواهد این کار را بکند. اما وقتی چند بار در جبهه زخمی شد و فهمید که باید همین روزها به جمع شهدا برود، می‌خندید و به مزاح می گفت: مادر، دیگر فرصتی برای من نیست. ان شاالله در آن دنیا، یک حوری بهشتی را عقد می کنم.

آخر هم رفت و به عروس دنیا پشت کرد. خب چکار باید می‌کرد؟ باید جای او می‌بودی، تا درد دلش را می‌فهمیدی. سخت است، برای کسی که میان بیابانی، دور از کاروان مانده باشد. او همه‌ی آرزویش شهادت بود و من از کجای دنیا با او حرف می زدم. حق هم داشت.
وقتی می‌دید که همه دوستان و هم رزمانش به فیض شهادت رسیده‌اند، دلگیر می‌شد. می‌گفت: مادر، تو بزرگواری، خداوند خیلی برای پدر و مادرها ارزش قائل است! چرا دعا نمی‌کنی که عاقبت به خیر شوم. بهشت حتی رو به روی ما نیست؛ اما زیر پای شماست. چرا دست به دعا بر نمی‌داری تا این پیکر ذلیل، غرق به خون شود، تا شاید گناهانش بخشیده شود.

می‌گفتم: مادر، تو که جای سالم در بدن نداری، نه دست داری و نه پا.

اما با التماس، روسری ام را پایین می‌کشید، سرم را می‌بوسید و می‌گفت: مادر، پنج دفعه؛ به حق پنج تن، از ته دل دعا کن که وقتی گمنام شهید شدم، بدنم مثل آقا امام حسین بشود.

مشمول ذمه‌ام می‌کرد، زمانی که به مسجد (گلزار شهدا)می روم، به عکس شهدایی که در آنجا گذاشته‌اند، بگویم: شما چرا علی را نمی‌خواهید؟!بعد بگویم که جایی برای او باز کنید.

من هم شب‌های جمعه به مسجد (گلزار شهدا) می‌رفتم و با دلی تنگ می‌گفتم: ای شهدای بزرگ، ای دوستان عزیز علی آقا! من مادر شرمنده‌ام از بس این جوان آرزوی آمدن پیش شما را دارد. علی آقا دیگر طاقت ندارد. دلش می‌خواهد پیش شما باشد.

بعد با دریایی از غم بر می‌گشتم. بعضی وقت‌ها دیگر گریه نمی‌کردم، می‌دانستم علی آقا دیگر متعلق به شهدا است؛ با آنانی که چشم به راه او هستند.

این بود که او را به خدا سپردم. یادم نمی‌رود آن روزهایی را که عادت کرده بودم با صدای قرائت قرآن علی آقا که قبل از اذان صبح به گوش می رسید، از خواب بیدار شوم.

صدای علی آقا با همه صداها فرق داشت. اگر هم غمی به دل نداشتی، باز چشم‌هایت پر از اشک می‌شد. بعد  از این که به جبهه بر می‌گشت، دائم بهانه‌ی شنیدن صدایش را می‌گرفتم.

روزی به محمود – برادر کوچکترش – گفتم: محمود جان، ما که می دانیم علی آقا شهید می شود پس تو از همین حالا شروع کن به خواندن قرآن تا صدایت مثل علی آقا بشود.

صبح فردا، صدایی را شنیدم که همان سوز صدای علی آقا را داشت. با دست به فرق سرم کوبیدم و گفتم... انالله و انا الیه راجعون...

دل مادر بود و می دانست. چه کسی زودتر از مادر می فهمد که  اولادش عوض شده، که تغییر کرده. من آن روزها یک بویی از این ها به مشامم می رسید. بوی دلتنگی که باید در جانم می نشست و نوید جدایی آنها از خاک، و پیوستن به مقام اعلا را می داد. وقتی علی آقا به فیض شهادت رسید. دلم از هر چه خوب و بد دنیا کنده شد. به من گفته بودند علی آقا در جبهه خیلی فداکاری کرده و خیلی از آدم ها را به راه راست کشانده. فقط این حرف ها دلم را آرام می کند.

شبی موقع خواب گفتم: خدایا! علی من کجاست؟

خیلی دلم شکسته بود. داغ سه جوان بر دلم بود، شب خواب دیدم کنار نهر آب زلالی نشسته و کبوتری را به دست گرفته. گفتم: مادر جان، علی، این جا چه کار می کنی؟

خندید و با خوشحالی گفت: مادر من منشی امیرالمومنین شده‌ام.

من هم همیشه به او که در ذهن و قلب من است می گویم: علی جان، اسم مرا هم بنویس. شاید به آبرو و بزرگی مقام تو، آن امام همام شفاعتم کند.

خاطرات

شب عملیات ده پانزده تا از بچه‌ها توی سنگر بودند. رو کرد به محمود برادرش و گفت: شما چون برادرم هستی یه وصیت دارم... همیشه سعی کن دو لقمه غذا بخوری بقیه‌اش را از قرآن تغذیه کن. گفت با قرآن طوری سیر بشی که نیاز به این دنیا نداشته باشی.

ساکت بود، بی‌حرکت. نگاهش را از روی قرآن بر نمی‌داشت. حتی لب‌هایش تکان نمی‌خورد همان طور چند ساعت روی قرآن خیره ماند. یک روز که بحث قرآنی پیش آمد علی آقا شروع کرد به حرف زدن. نتیجه آن همه تاملش در قرآن را فهمیدم.

طبق معمول دیرتر از همه آمد سر سفره، چشم گرداند و جای یکی از بچه‌ها که بلند شده بود نشست شروع کرد به خوردن غذا، ته مانده‌های نفر قبلی.

غذایش را که با دست خورد اطراف ظرف را دست کشید و همه غذاها را از روی سفره جمع کرد لقمه آخرش بود، گفت: مستحبه، هم با دست خوردن، هم غذای روی سفره.

یکی از بچه‌ها پرسید امروز چه روزیه؟ علی آقا جوابش را که داد و رو کرد به دیگران و گفت: اگر بچه ها دعاهای روز هفته رو می‌خوندن نمی‌پرسیدن امروز چه روزیه.

تدارکات داشت به بچه‌ها کمپوت می‌داد علی آقا با اصرار بچه‌ها رفت توی صف تا کمپوت بگیرد و بدهد به بچه‌ها نوبتش که شد مسئول تدارکات پرسید: آقا شما کمپوت اولتونه...؟ منظورش این بود که قبلا هم گرفتی. علی آقا رفت عقب، گفت: تا یادم باشه دیگه همچین کاری نکنم به خاطر شکم توی صف بایستم.

صبح آمد گفت: شهید به این عزیزی توی این کوچه دارین ولی اسم کوچه هنوز شهبازه؟ چرا عوضش نکردین؟ گفتم به شهرداری مربوطه. گفت: به شهرداری چه ربطی داره ما می نویسیم و می زاریم، اسم کوچه می شه شهید. تابلوی اسم «شهید راحتی» را که نوشت و نصب کرد سر کوچه گفت: اسم شهید، یاد شهید و ذکر شهید همیشه یاد جلوی چشم شما و آیینه شما باشه.

بعد از پیروزی انقلاب به فعالیتهای فرهنگی ومذهبی خود ادامه داد. شروع جنگ عراق با ایران برگ دیگری از جانفشانی‌های او برای نگهداری انقلاب بود. او بارها در عملیاتهای گوناگون مجروح و نقص عضو شد. اما همواره زندگی زیر آتش دشمن برای او شیرین تر بود .

عملیات والفجر 3 در سال 1362 آخرین حضور این دلاور در میدان‌های نبرد بود. علی آقا در این عملیات به عنوان فرمانده گردان با شگفت انگیزترین مفهوم ایثار و از خود گذشتگی به شهادت می‌رسد و بقایای پیکر این سردار عارف بعد از گذشت 15 سال به خانه‌اش کرمان باز گردانده می‌شود.

کتاب «پیراهن خاکی» و «روز تیغ» روایاتی از زندگی سردار شهید علی آقا ماهانی است.

  • یار مهدی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">